تو اون شام مهتاب کنارم نشستی قلم زد نگاهت به نقشآفرینی پریزاد عشقو مهآسا کشیدی تو دونسته بودی چه خوشباورم من تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بیتاب قسم خوردی بر ماه که عاشقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت گذشت روزگاری از اون لحظهی ناب در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو از این شکستن خبر داری یا نه هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
که صورتگری را نبود این چنینی
خدا را به شور تماشا کشیدی
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب
توی جمع عاشق، تو صادقترینی
به خود گفتم ای وای! مبادا دروغ گفت
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:32;توسط میثم ; |
|
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟ پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:32;توسط میثم ; |
|
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد:
که نامی خوشتر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!
تنم را در جدایی میگدازد
از آن شادم که در هنگامهی درد،
غمی شیرین دلم را مینوازد.
مرا مهر تو در دل جاودانیست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانیست.
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:32;توسط میثم ; |
|
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است تو میمانی تو میخوانی تو میبینی تو را با مرگ کاری نیست الهی روح زیبا در بدن داری تو در هر شعله میمانی دوباره عشق میجوشد
و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبیها
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار
بهاران با ترنمهای هر باران
گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
نسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
و با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق
تو، خاموشی نخواهی یافت
تو نامیرای جاویدی
تو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر میخوانی
و آواز تو را
حتی سکوتت را
لبان مردمان شهر، میبوسد
تو چون نوری
سیاهی میرود،
اما تو میمانی..
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:31;توسط میثم ; |
|
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش! مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
درد بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:20;توسط میثم ; |
|
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:18;توسط میثم ; |
|
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همهی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد. یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد! زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:18;توسط میثم ; |
|
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:11;توسط میثم ; |
|
دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم میمیرم تو کجایی من باز بی قرارم
آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام
آخه فقط قلب توئه که با من اینقدر سر به راست
میدونی جز تو کسی رو ندارم .. باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:8;توسط میثم ; |
|
دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آرزویی هر چند بچه گانه
هر چند از روی دل
هر چند می دانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم٬
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد…
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
برای همیشه…
+نوشته
شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, ;ساعت16:5;توسط میثم ; |
|